کد مطلب:245972 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:241

نوجوانی امام جواد
كودكی و نوجوانی امام جواد (علیه السلام) با امامت ایشان مصادف شد.

امام محمدتقی (علیه السلام) در سن هفت و یا نه سالگی به مقام امامت رسیدند.

وقتی امام رضا (علیه السلام) به شهادت رسیدند، امام جواد (علیه السلام) در مدینه حضور داشتند، البته پدر ایشان در مشهد مقدس و توسط مأمون با زهر مسموم شده و از دنیا رفتند.

پس از شهادت امام هشتم، باید كسی از خاندان اهل بیت (علیهم السلام) می بود تا به عنوان امام مسلمانان معرفی شود.

طبق سفارش امام رضا (علیه السلام) و احادیثی كه از دیگر امامان به دست مردم رسیده بود، پسر امام رضا (علیه السلام) یعنی امام



[ صفحه 11]



جواد (علیه السلام) می بایست امام و رهبر مردم می شد؛ ولی از آنجا كه سن ایشان كم بود، عده ای از مردم جاهل با امامت ایشان مخالفت كردند.

پس از مدتی تصمیم بر این شد تا دانشمندان و عالمان شیعه را از همه جای جهان به مدینه آورده و از امام جواد (علیه السلام) سؤالاتی را بپرسند و به نوعی ایشان را امتحان كنند.

در ماه ذیحجه، دانشمندان و علمای شیعه جهت انجام فریضه ی حج به مكه آمده و پس از آن راهی مدینه شدند تا به خدمت امام جواد (علیه السلام) رسیده، سؤالاتی را از ایشان بپرسند.

مجلس مصاحبه و مناظره در مدینه ترتیب داده شد، عده ای از علمای شیعه در یك طرف و حضرت جوادالائمه (علیه السلام) هم در طرف دیگر مجلس نشستند.

هر سؤالی كه علما از امام می پرسیدند، ایشان جواب كاملی به آنها می داد.

این كار تا چند روز متوالی به طول انجامید به طوری كه تا سی هزار سوال و مسئله از امام همام ما پرسیده شد و ایشان همه ی آنها را با دقت و جواب كافی پاسخ دادند.



[ صفحه 12]



در كتاب «منتهی الآمال» نقل شده است كه روزی از روزها و زمانی كه مأمون از مشهد به بغداد آمده بود، نامه ای به امام محمدتقی (علیه السلام) نوشت و ایشان را به بغداد دعوت نمود.

پیش از آنكه امام جواد با مأمون روبرو شود روزی در كوچه های بغداد مشغول بازی با كودكان بود (همان طور كه قبلا گفته شد امام جواد زمانی كه به امامت رسیده بود هشت و یا نه سال بیشتر نداشتند) از طرف دیگر مأمون نیز به قصد شكار از قصر خود خارج شده بود.

از قضا از كوچه ای كه امام (علیه السلام) مشغول بازی بود گذر می كرد.

وقتی مأمون و یارانش به آن كوچه رسیدند، همه ی بچه ها فرار كردند، جز امام جواد (علیه السلام).

مأمون از مشاهده ی این منظره تعجب كرد و پرسید: ای كودك چرا مانند سایر كودكان فرار نكردی؟

امام (علیه السلام) در حالی كه با متانت خاص در جای خود ایستاده بود، فرمودند: «ای خلیفه من كه جلوی راه تو را نگرفته ام و این كوچه آن قدر وسیع است كه شما هم می توانی



[ صفحه 13]



با حضور من گذر كنی و من كه جرم و خطایی نكرده ام كه بخواهم فرار كنم و گمان نمی كنم تو كسی را بدون جرم، دستگیر و آزار و اذیت نمایی.»

مأمون از شنیدن این حرف ها و مشاهده ی حسن و جمال این پسر، حالش دگرگون گردید و گفت: ای كودك نام تو چیست؟

امام (علیه السلام) فرمود: «نام من محمد می باشد.»

مأمون پرسید: پسر كیستی؟

امام پاسخ دادند: «پسر علی بن موسی الرضا (علیه السلام)»

مأمون تا فهمید با چه كسی در حال صحبت كردن است، تعجبش بیشتر شد و از شنیدن نام آن امام مظلومی را كه به شهادت رسانده بود ناراحت شد و درود و رحمت بر آن حضرت فرستاد و از آنجا دور شد.

البته ذكر این نكته در اینجا ضروری می باشد كه مقام امامت در سن و سال معینی نمی باشد.

وقتی كه خداوند بزرگ كسی را امام مردم معرفی می كند، همه ی علوم طبیعی و مصنوعی را یك جا به ایشان عنایت می كند و به همین دلیل است كه امام جواد با اینكه در زمان



[ صفحه 14]



شروع امامتش سن و سال كمی داشتند به همه ی علوم آشنا بودند.

در اینجا دوباره می خواهم ادامه ی داستان بالا را برای شما بازگو كنم.

وقتی مأمون به شكارگاه رسید، باز شكاری خود را به قصد اینكه چیزی برای خلیفه شكار كند در هوا رها نمود. باز شكاری مدتی در هوا ناپدید شد و پس از ساعتی در حالی كه ماهی كوچكی در منقار داشت پیش خلیفه آمد. خلیفه ماهی را در دست گرفت و قصد بازگشت به قصر نموده در راه بازگشت، دوباره با امام جواد (علیه السلام) برخورد كرد. مأمون ماهی را در دست خود پنهان كرد و از امام جواد (علیه السلام) پرسید: ای محمد! این چیست كه من در دست دارم؟

امام جواد (علیه السلام) با قدرت و الهام خداوند پاسخ دادند: «خدای بزرگ، دریاها را خلق كرده است. این دریاها دارای موج هایی هستند كه ماهیان ریز، توسط آن موج ها به این طرف و آن طرف می روند و بازهای پادشاهان، آنها را شكار می كنند.»

مأمون از شنیدن این پاسخ و دیدن این معجزه، شگفت زده



[ صفحه 15]



شد و گفت: به راستی كه تو فرزند امام رضا (علیه السلام) می باشی و از فرزند آن بزرگوار، مشاهده این معجزات بعید نیست.

پس از رخ دادن این ماجرا امام را نزد خود برد تا دختر خود ام الفضل را به عقد امام جواد (علیه السلام) درآورد.

عده ای از بزرگان و درباریان با این مسئله مخالفت كردند و گفتند: شما كه با این قبیله و طایفه دشمن هستید؛ پس چرا می خواهید رابطه ی فامیلی برقرار كنید. مأمون گفت: خلافت را پدران شما از این طایفه غصب كردند و گرنه اینها به خلافت شایسته تر از ما هستند و به لحاظ علم و دانش، كوچك و بزرگ این خاندان همه برتر هستند و اگر حرف مرا قبول ندارید، می توانید مناظره ای بین محمد و سایر دانشمندان برگزار كنید.

كسانی كه به این كار مأمون اعتراض كردند، درخواست مسابقه و مناظره را پذیرفتند و یحیی بن اكثم كه تقریبا عالم عرب بود را برای مناظره با امام جواد (علیه السلام) انتخاب كردند.

یحیی بن اكثم در آن زمان سمت قاضی بغداد را برعهده داشت و استاد همه ی عالمان عصر خود بود.

روز مسابقه فرا رسید، عالمان زیادی همراه یحیی در



[ صفحه 16]



مجلس حاضر شدند. از طرف دیگر امام جواد (علیه السلام) نیز به دعوت مأمون در مجلس حاضر شد.

یحیی سؤالات خود را آغاز كرد و هر چه پرسید، امام جواد (علیه السلام) كه عالم بر همه چیز بود به تمام سؤالات پاسخ داد.

یحیی و دیگر حاضران در جلسه از علم و دانش این پسر هفت ساله شگفت زده شدند و به شكست خود اقرار كردند.

پس از سؤالات یحیی، مأمون رو به امام محمدتقی (علیه السلام) كرد و گفت: ای محمد! اگر می خواهی، شما از یحیی سؤال كنید.

امام جواد (علیه السلام) قبول كرد و سؤالی از یحیی كرد كه مجال آوردن در این كتاب نیست؛ ولی همین قدر توضیح بدهیم كه یحیی حتی جمله ای مبنی بر پاسخ به سؤال امام (علیه السلام) پیدا نكرد كه بگوید.

بعد از مسابقه، مأمون دختر خود ام الفضل را به عقد امام جواد (علیه السلام) درآورد.



[ صفحه 17]